در «کوچه نامردهای گلتپه» ورامین همه نامرد نیستند اما این کوچه یک جور ترس میریزد توی دل اهالیاش. اسمش درواقع این نیست اما همه اینجا به همین نام میشناسندش. ورد زبان همه این است که «وای کوچه نامردها رفتهاید؟ آنجا را دیدهاید؟» کوچه نامردها آنطور که میگویند یکی از مراکز اصلی پخش مواد مخدر است، جایی که هرجور خلافی در آن پیدا میشود.
به گزارش راوی امروز، گلتپه یکی از محلات حاشیهای شهر ورامین است. قرچک هم کم ندارد از این محلات حاشیهای اما گل تپه چیز دیگری است. ظهر گرم تابستان است و آفتاب تند و سوزانی روی سرمان میتابد. تصمیم دارم با کمک فعالان محلی، سری به این محلات پرمشکل بزنم. با شنیدن اولین جملات اهالی با خودم فکر میکنم بیخود نیست که اینجا این همه جرم و جنایت گزارش میشود. همینطور که توی کوچه پس کوچهها قدم میزنم تصویر ستایش دختر افغان جلوی چشمانم است. دختر ششسالهای که توسط پسر ۱۷ساله همسایه ربوده شد و بعد از تجاوز به قتل رسید و پیکرش در آتش سوخت. امیرحسین قاتل او چندی پیش اعدام شد. همه میگفتند پسرک مشکلات درمان نشده اعصاب و روان داشته و برای مدتهای طولانی با همان وضع و حال رها شده بوده.
محله گل تپه یا آن طور که روی تابلوی ورودیاش خورده، «شهرک مدرس» یک منطقه مسکونی است با کوچههای پیچ در پیچ و باریک. بساط شنبه بازار محلی درحال جمع شدن است که به محله میرسم. غرفههای لباس، پلاستیک و میوه…
آن سوی شهرک، یک منطقه نسبتاً وسیع بیابانی میبینی که درانتهایش پلی قرار دارد که به ریل راهآهن متصل میشود. تعدادی معتاد روی پل و عدهای هم زیرش نشستهاند. محلیها میگویند تازه الان که ظهر است، شب که بیایید میبینید چه خبر است. کوچه باریکی را نشانم میدهند: «کوچه نامردا اینجاست.»
وارد کوچه میشوم؛ کوچهای پیچ در پیچ که به پس کوچههای متعدد منتهی میشود. موتور سوارها درحال مانور دادن هستند. همراهم چند نفری را نشانم میدهد که درحال خرید و فروش موادند. بچههای کوچک این سو و آن سو بازی میکنند. او برایم میگوید که خانهای در همین کوچه دارد که از خیر اجاره دادنش گذشته. میگوید البته طالب زیادی هم ندارد اما اگر اجاره بدهی هم کلی مصیبت داری. مستأجر قبلیاش را بس که شرور بوده، با بدبختی و حکم دادگاه بیرون انداخته و طرف هم موقع اسبابکشی به شیرآب و گاز و هرچیزی که دم دستش بوده رحم نکرده و همه را کنده و برده. او هم عطای خانه را به لقایش بخشیده و حالا هم گاهی پاتوق معتادها میشود.
مردی که مقابل خانهاش ایستاده با لحن مضطربی میگوید: «این کوچه نامردا شهرتش جهانی است. رفته بودم اصفهان تا گفتم بچه ورامینام، گفتند نکنه از کوچه نامردا میایی؟ از خجالت آب شدم. باور کنید کلی از ما که اینجا زندگی میکنیم با آبرو هستیم. اصلاً کاری نداریم به خرید و فروش مواد. زندگی والا برای ما هم سخت شده اینجا. استفاده مواد را یک نفر میبرد، عذابش را هزار نفر.»
میپرسم اما چرا اسم این کوچه را گذاشتهاند نامردها؟ پیرمردی که سالهاست در این محله زندگی میکند دستش را زیر چانه میزند. طوری که انگار دارد یک داستان مهیج را مرورمیکند: «خانمی بود هر روز میآمد از این محله مواد میخرید، شاید روزی چند بار. یک بار پول نداشت؛ زن بیچاره را حسابی کتک زدند، میخواستند بیندازندش زیر ماشین. از آن وقت اسم کوچه شد، کوچه نامردا. البته همیشه پول موادش را بموقع میداد، فقط همان یک بار…»
یکی از محلیها میگوید: «اما فکر نکنی همه اینجا نامردندها! کلی خانواده اینجا زندگی میکنند و کلی مرد هم اینجا پیدا میشود، کلی آدم پدر و مادردار. ولی معروف شده دیگر. بد و خوب همه جا پیدا میشود. الان خیلی بهتر شده، قبلاً سر دلالی مواد قمه و چاقو میکشیدند. الان دیگر فرق کرده، امنیت بهتر شده. باور کن روزی صد هزار نفر از دورترین دهات کورهها میآمدند کوچه نامردا مواد بخرند. الان اصلاً اینجوری نیست. بالاخره اسممان این طوری دررفته؛ کلانتری و پلیس هم به اینجا میگویند کوچه نامردا!»
یکی دیگر از اهالی محل میگوید: «خیلیها که میآیند اینجا زندگی کنند سلامتند. یعنی اهل این جور برنامهها نیستند ولی بعد میبینند خرید و فرش مواد سود خوبی دارد و آن موقع آنها هم میافتند توی مواد.»
همراهم پیشنهاد میکند چند نفری را که در محله خیلی مشکل دارند، ببینم و پای حرفهایشان بنشینم. قبل از همه به دیدن معصومه میروم و تا وارد خانه میشوم بوی شدید ادرار توی مشامم میزند. خانه آشفته و بههم ریخته است. زن چند سالی است اعتیاد دارد و سالها کارتن خوابی کرده. در میانه کارتنخوابیها هم تصادف سختی کرده. زن توی یک رختخواب کثیف افتاده، با پتویی پر از سوراخ و دور و برش پر است از دارو. با این همه میگوید اعتیادش را ترک کرده. پسر 14 سالهاش را که معتاد بوده چند روزی است، بردهاند کمپ. میگویند همه جور موادی میزد. معصومه حالا با دختر 14 سالهاش که تازه ازدواج کرده زندگی میکند. مینالد از بیماری، بدبختی و فقر. دختر جوان دور و بر مادرش میپلکد و مشغول پذیرایی است.
شاید در خیابان نامردها به قول اهالی کمتر آلونکهایی با ظاهری آشفته و درب و داغان ببینی اما راه رفتن در این خیابانها هم به تو حس ناامنی میدهد. زنی گوشهای در پناه سایه نشسته و مواد مصرف میکند. تا به سمتش نگاه میکنم بساطش را جمع میکند و میرود. موتور سوارها با حالتی مشکوک براندازمان میکنند.
رحیمه زن افغان از قندوز در شمال افغانستان به اینجا آمده. در انتهای یک کوچه باریک زندگی میکند. شوهرش چند ماه قبل فوت کرده و هیچ درآمدی برای گذران زندگی ندارد. پسرش محمد را نشانمان میدهد که بعد از مرگ پدرش ناراحتی اعصاب و روان گرفته. زن میرود یک کیسه پر از دارو میآورد میگذارد جلویم تا ببینم دروغ نمیگوید. محمد پشتش را به ما میکند و رو به دیوار مینشیند. مادرش میگوید خجالت کشیده.
زن آنقدر مستأصل است که التماس میکند کمکش کنیم. میگوید خانه را 4 میلیون تومان اجاره کردهاند و بقیه خرج و مخارج را خدا میرساند. دختر جوانی هم دارد که همیشه توی خانه است و بیرون نمیرود. در همسایگیشان خانواده دیگری زندگی میکند که از فقر و نداری عاصی شدهاند: «ما آنقدر خانواده خودمان پر از مشکل است که دیگر به کسی کاری نداریم هرکس میخواهد مواد مصرف کند یا نکند برای ما فرقی ندارد.»
خانههای ساکنان حاشیه بیابانهای اطراف گل تپه، داستان دیگری دارد. همه جا پر از خاک است و هنوز آسفالتی به این محدوده نرسیده. زن و شوهری ساکن یکی از همین خانهها از اینکه سرانجام خبرنگاری سراغشان آمده و میخواهد پای درد دلشان بنشیند، خوشحالند. دعوتم میکنند خانهشان را ببینم. خانه و اسباب و اثاثیهاش به خاطر جادههای خاکی اطراف در لایهای از خاک پنهان است. میگویند ساکن شهرری بودهاند و از بد روزگار راهی اینجا شدهاند. میگویند اجاره خانه آنقدر گران شده که همین یک وجب جا در دل بیابان گیرشان آمده و با چنگ و دندان حفظش کردهاند. زن گلایهمندانه پسرهشت سالهاش را نشانم میدهد و میگوید: «توی همه گل تپه و اطرافش یک پارک نیست که بچهها بازی کنند، دست کم سرشان گرم شود.» مرد، زن را دلداری میدهد که برای داشتن اینجا باید خدا را هم شکر کنند اما زن دوست دارد هر چه زودتر از این محله بروند.
زن جوانی را با دو دختر خردسالش در کوچهای دور از کوچه نامردها میبینم. زن در را برایمان باز میکند. دو دختر بچه با موهای بلند و زیبا کنارش ایستادهاند. خانه کوچک تمیز و مرتب است. عطیه میگوید شوهرش یک سالی هست او را رها کرده و رفته: «رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. توی کوچه و خیابان و بیابان میخوابد. همان بهتر که خانه نیاید. همه زندگیام را برد فروخت. این چهار تکه را هم که میبینی خودم کار کردهام و خریدهام. خمار هم که میشد، کتکم میزد. خدایی بچهها را نمیزد اما من را میزد.» عطیه خیاطی و گلدوزی میکند، توی خانههای مردم کارگری میکند و زندگی را میچرخاند. همراه محلیمان میگوید: «مثل عطیه توی گل تپه فراوانند، زنانی که پاسوز شوهرهای معتادشان شدهاند. جز اینکه تکلیفشان مشخص شود و سر و سامانی بگیرند، آرزوی دیگری ندارند.»
چند زن جوان که مقابل خانههایشان نشستهاند میگویند میترسیم بچهها را تنها توی کوچه و خیابان بفرستیم مبادا کسی بکشاندشان توی بیابان و خانههای دور و بر. میگویند همیشه باید حواسمان چهار چشمی به بچهها باشد.
به چند محله حاشیهای قرچک هم سر میزنیم؛ داوودآباد قشلاق و ولیآباد. حالا خورشید درست وسط آسمان است و آتش میبارد. کودکان بیتوجه به این گرمای کشنده، در کوچهها بازی میکنند. سوار بر دوچرخه و بیتوجه به همه چیز، بیتوجه به کوچههای خلوت و… برخی پدر و مادرها گاه گاهی سرک میکشند و بچهها را صدا میزنند و برخی هم نه.
حمیده 23 ساله را در یک خانه نیمه ویران میبینم. جایی که با کودک یک سال و نیمهاش چادر زده و زندگی میکند، بعد از اینکه همسر معتادش رهایش کرد و او ماند بیخانه و کاشانه. با بغض حرف میزند و کلافه است: «آمدم این خانه نیمه تمام را پیدا کردم. 20 ساله بودم که ازدواج کردم و از همان وقت هم بدبختم.»
تمام وسایل زندگیاش یا بهتر بگویم باقیمانده زندگیاش، این گوشه و آن گوشه پرتاب شده. توی چادر چند دست رختخواب پهن است. باورم نمیشود زن جوان شبها را در این ویرانه میگذراند با دری که یک چادر قهوهای است. سه چرخه پلاستیکی بچه مقابل چادر رها شده: «با دروغ آمد خواستگاریام، با دروغ هم با من ازدواج کرد.»
همسایهها برایم میگویند خانواده حمیده هم مشکل دارند؛ او دو خواهر معلول دارد و یک برادرشان خرج همه را میدهد. حمیده را شوهر دادند که از مشکلاتشان کم شود و سرنوشت او هم این جوری از آب درآمد. حمیده تقاضای طلاق داده اما میگوید پولی ندارد که بخواهد جدا شود. همسایهها میگویند اگر جدا شود در این محل شرایطش بدتر میشود. میگویند اینجا در روستای داوودآباد قشلاق مردم اصلاً زن مطلقه را نمیپذیرند اما همه میگویند حمیده خیاطی بلد است و دختر زرنگی است و میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد.
دختر جوان دانشجویی را در قشلاق ملاقات میکنم که برایم از زندگی در این روستا میگوید. روستایی که هیچ امکاناتی ندارد حتی مدرسه. بچهها مجبورند برای درس خواندن به داود آباد بروند.» زن دیگر از ناامنی محله گلایه دارد: «بچهها که مدرسه میروند دلم هزار راه میرود، صدبار میآیم تا سر کوچه ببینم میآیند یا نه؟ جلوی بچههای ما مواد خرید و فروش میکنند. دختر پنج – شش ساله اینجا میداند کراک و شیشه یعنی چه؟ جوانها هم که تا 15- 14 سالشان میشود مواد را امتحان میکنند.»
اطراف روستا را مصالح و نخالههای ساختمانی محاصره کرده. دختر جوان تا سر کوچه میرود اما دوباره برمیگردد سمتم: «شاید با چند ساعت ماندن اینجا نفهمی در قرچک چه میگذرد. اینجا فقر فرهنگی بیداد میکند کاش کمی بیشتر به اینجا سر بزنید.»
از داوودآباد قشلاق دور میشوم. قرچک خودش مشکلات بیشمار دارد و در دل حاشیههای پرخطرش، حاشیههای جدیدی بیرون زده. آنقدر که اهالی نمیدانند از کدام دردشان برایت بگویند؛ فقر، اعتیاد یا احساس ناامنی… اینها داستان آشنای همهشان است؛ قرچک ورامین و حاشیههایش چندان از پایتخت دور نیست…
منبع: روزنامه ایران 6 تیر 1397 – صفحه 9
دیدگاه ها :