من، کودکی یازدهساله بیشتر نبودم که پا به دنیای زنانگی گذاشتم و خیلی زود با اعتیاد شوهرم عجین شدم.
به گزارش راوی امروز، «اینها خیال نیست. قصه نیست.»
روایت رحیمه
تهران -خیابان امامزاده – دره فرحزاد – چهاردیواری به نام خانه
نمیخواهی باور کنی که اینجا هم زندگی جریان دارد. میگویند دره فرحزاد همینجاست. روبهروی آلونکهایی منتظرشان ایستادهای. چشمت به برجهای سر به فلک کشیده آن سوی دره میافتد. هر دو تصویر را کنار هم میگذاری؛ تلخند میزنی. به زیر پایت نگاه میکنی. اینجا دره خماری و نشئگی است؛ جایی برای مردن از درد اعتیاد؛ زاده شدنهای پنهانی و بیهویت. پایت که به این ناکجاآباد رسید یا باید فراموش کنی یا فراموش شوی. روایت رحیمه اینگونه است: چشمهایم را میبندم. میخواهم روزهای خوشم را به یاد بیاورم. هیچ چیزی یادم نمیآید. میترسم. چشمهایم را باز میکنم. تصاویر از جلویم رژه میرود. رحیمه ۶ماهه باید نافبُر پسرعمویش شود. سنت فرمان میدهد و در کشور من افغانستان، همه اطاعت میکنند. از کودکیام دو چیز را خوب به یاد دارم؛ فقر و لباس عروسی. من، کودکی یازدهساله بیشتر نبودم که پا به دنیای زنانگی گذاشتم و خیلی زود با اعتیاد شوهرم عجین شدم. مادر سه فرزند شدم و تسلیم هر آنچه پیش رویم بود. به امید بهبود شرایط راهی ایران شدیم. ولی یادم رفته بود که من رحیمه هستم و مصیبت همزاد من است. خانهام فقط اتاقکی بود بدون برق و گاز؛ پر از سرما و تاریکی. انگار اینجا هم برای ما زیاد بود.
حکایت لیلا
تهران – شهریار – آلونکنشینی
لیلا هستم. غربتنشینی فراموششده. فقر و خشکسالی مرا از زادگاهم آواره کرد. بیستسال است که نامم با حاشیهنشینی گره خورده است. انگار اعتیاد از زندگی امثال من جداشدنی نیست. هنوز با درد آوارگی کنار نیامده بودم که مصیبت اعتیاد شوهرم بر سرم خراب شد. سقف سرم چادری شد که زمستان و تابستان پناهم داد. شعلههای آتش همان را هم از من گرفت. الان اتاقکی خالی در کنج باغی سرپناهمان شده است. آینه را جلوی صورتم میگیرم. تصویرم را به سختی میبینم. چندینسال است که چشمهایم توان دیدن ندارند. نه پولی دارم برای درمان نه هویت. فقط لیلا هستم؛ یک ایرانی بلوچ بیهویت. یک دستم را با دست دیگرم لمس میکنم. شاید روزی که زیاد هم دور نیست با همین دستهایم همه چیز عوض شود.
واقعیت سوم، زینب
تهران– یک پارکینگ نزدیک عوارضی تهران- سرپناهی به نام چادر.
دستم را روی تن نحیف پسرک پنجسالهام میکشم. سوختگی شدید دارد. آفتاب هم از روزنههای چادر به طفل من رحم نکرده. دست دیگرم را روی شکمم میگذارم. اگر عفونت و بیماری خودم نبود شاید میشد از سلامتش مطمئن باشم. باید زودتر سر کارم برسم. مجبورم کودکم را در این منطقه بلازده تنها بگذارم. همه چیز به طرز غریبی هولناک است. هر گوشهای از اینجا بوی فقر و اعتیاد و فحشا میدهد. ترسهایم تمامی ندارد؛ از اینکه بچههایم با اعتیاد پدر بزرگ شوند؛ از فقر، از بیسرپناهی، از کارنابلدی و ناتوانی خودم، از تمام اینها میترسم. شاید یک روزی بتوانم بر ترسهایم غلبه کنم.
روایتهای چندباره
شبنم مرسلی، مددکار جمعیت امام علی(ع) از زنی میگوید که صاحب چهار فرزند است و شوهر متوهم و بیمارش او را در خانه حبس کرده است. مردی که تنها وسیله امرار معاش خانوادهاش درآمد اندک پسر خردسال خانواده است. مرسلی از خانه این زن میگوید که به علت نموری بیاندازه و نداشتن هیچ امکاناتی به اندازه چند ساعت هم قابل سکونت نیست ولی زنی مادام در این خانه به واسطه اجبار و قید و بندهای قانونی و نگاه عرفی محبوس است. مرسلی باز هم از زنی دیگر میگوید که شوهرش را بر اثر اعتیاد از دست داده و مادر پنج کودک قد و نیم قد است. شغل مادر نظافت است و مجبور است روزها بچهها را در اتاق دو در سه تاریک که بیشتر شبیه دخمه است تنها بگذارد.
منبع: شهروند
دیدگاه ها :