"خواهرزادهمه. ۵ سالشه. دور از چشم مامانش زنگ زده میگه سر راه چیپس بگیر بیار. همه کاراشم با یه بوس راه میندازه. الان انگار سود بوس از سود بورس بیشتره!"
“خواهرزادهمه. ۵ سالشه. دور از چشم مامانش زنگ زده میگه سر راه چیپس بگیر بیار. همه کاراشم با یه بوس راه میندازه. الان انگار سود بوس از سود بورس بیشتره!”
اول.
به گزارش راوی امروز، – تو مملکت ما سیستم اینه. شما پولتو دو دستی میدی، بعد میدویی دنبالش.
ماسک را میدهد پایین. یک نخ از سیگار بهمن کوچک را با نوک ناخنهای چرکگرفته از داخل پاکت میکشد بیرون تا روشن کند. آتش ندارد. دست میکنم داخل جیبم فندک را درمیآورم برایش آتش میکنم. به رسم تشکرِ سیگاریها، تلنگری میزند پشت دستم، پک اول را تا اعماق جانش فرو میدهد: «من خیلی کارا کردم تو زندگیم. از ریختهگری و تراشکاری بگیر تا الان که با موتور مسافرکشی میکنم. نشد درس بخونیم. حالا داستانش مفصله. ولی خب مث همه آدما همیشه دوس داشتم جیبم پرپول باشه. دزدی هم نکردم. کار کردم.»
دود را از دماغش بیرون میدهد: «میگن ایرانیا دنبال اینن که یهشبه پولدار بشن. من همه ایرانیا رو نمیدونم ولی آره داداش، من خودم دوس دارم با زحمت کم، پولم زیاد بشه. کی دوس نداره؟ ولی همون پولی که میخوام بیزحمت زیاد بشه، با زحمت جمع کردم. پول که از آسمون نمیاد. درخت پول نداریم که سر سال میوه بده. باید یه …ی بخوری، خردخرد جمع کنی تا بشه یه عددی. والا ما هم همین کارو کردیم.»
خاکستر طولانی را میتکاند. چیزی به تهش نمانده. با آتشِ مانده از این سیگار، بعدی را میچاقد: «حالا ما که سنمون قد نمیده ولی یه دوران، بلیط بختآزمایی بوده. میخریدی، اگه شانست میزد، یهو یه پولی میبردی. بعدا اومدن اسمشو عوض کردن، شد ارمغان بهزیستی. همون بختآزمایی بود منتها میگفتن شما با نیت خیر بخر که خدا پیغمبریِ قضیه هم درست شه. من که نمیخریدم ولی خیلیا خریدن و بعضیا هم یه چیزایی بردن. کمکم یه چی اومد بهش میگفتن گلدکوئیست. یهو رفیقت دعوتت میکرد یه جایی، با چند نفر دورهت میکردن، میگفتن بیا سکه گلدکوئیست بخر، بعدش آدم بیار تو کار، هر چی این آدما بیشتر بشن و بیشتر بفروشن و اونا هم آدم بیارن، تو هم بیشتر سود میکنی. اونوقتا هندزفری خیلی باکلاس بود. یارو واسه اینکه بگه ببین ما چقدر پولدار شدیم با این کار، یه هندزفری هم میذاشت تو گوشش، بعد الکی مثلا داشت با این و اون حرف میزد سرش خیلی شلوغ بود. عین جنابخان. اصلا یه چیز خندهدار. یه سریا پولشونو بردن اونور، کلفت باختن. یه تعدادی هم اونموقع یه چیزی بردن ولی خب بعدا گفتن جرمه و بعضیا رو گرفتن و سرشاخهها رو زندانی کردن و تموم. این از این.»
سیگار دوم هم تمام شده است. ماسک را داده بالا: «بعدا گفتن یه چیزی اومده به اسم موسسه مالی و اعتباری، سود زیاد میده. از اینجا به بعد دیگه خب ما هم دیدیم کار قانونیه و تابلو و دفتر و دستک و مجوز و تبلیغات تلویزیون و فلان. گفتیم ایول. یه پولی از ننه بگیر و دو زار از پسانداز کارگری و زنه رو راضی کن النگو بفروشه، بردیم گذاشتیم تو موسسه و کلی هم کاغذ امضا کردیم و قرارداد و مخلصم چاکرمِ کارمند موسسه و عزت و احترام، اومدیم بیرون. اسم موسسه هم بچهمسلمونی بود، گفتیم دیگه با این اسم که نمیان پولمونو بخورن. خلاصه دو ماه سود دادن حال کردیم، ماه سوم ندادن گفتن میدیم و بعدا دادن، ماه چهارم ندادن، ماه پنجم هم ندادن، دیگه ندادن که ندادن. برو و بیا دیدیم بله، یارو کلاهبردار بوده و پولا رو برداشته زده به فلان و برو که رفتیم. حالا کار ما شده بود هر روز جمع شو با بقیه، کاغذ بگیر دستت برو جلو این ساختمون و اون وزارتخونه و دادگستری و داد بزن و فحش بده، تهش هیچی به هیچی. آخرشم نفهمیدیم چقدر از پولمونو دادن و چقدرشو ندادن. همونو که دادن اومدیم بذاریم تو بانک، یهو صبح بیدار شدیم گفتن سود بانکی بیشتر از ۱۵ درصد نمیشه. حالا ما از اونور داریم سود ۲۴ درصد بابت یه وام چُسکی میدیم. رفتیم بانک گفتیم داداش پَ چطور خودتون ۲۴ میگیرید ولی میخواید به مردم بدید میشه ۱۵؟ گفتن همینه دیگه. هیچی، گفتیم الان دو تا سوال دیگه بپرسیم میگن اختشاش کرده. اینم از این.»
باز هم ماسک را میدهد پایین. سیگار سوم راحت درمیآید. با دست برای فندک اشاره میکند. آتش میزنم. همان مدل تشکر و پک عمیق: «پولی که نمونده بود. تحریما و اون ترامپ حرومزاده هم که کلا کاسبی رو تعطیل کردن. هر روز بشین خبر چک کن که دلار چقدر شد و سکه چند شد و هی همه چی هم میرفت بالا. یه کم دلار خریدم فروختم، چند ماه اینجوری گذروندیم. بعدش دیگه اونم که کلا ریخت به هم و سلطان فلان و امپراطور بیسار رو اعدام کردن، گفتیم اصلا نریم سمت چهارراه استانبول. میگیرن چپقمونو چاق میکنن، حالا بیا و درستش کن. ما که توی هفتآسمون یه ستاره هم نداریم، گفتیم الان یهو میشیم سلطان، دهنمون سرویس میشه (میخندد). خلاصه ما موندیم و همین عالیجناب که میبینی (موتور طرح هوندا). زدیم تو کار پیک و مسافرکشی و این حرفا، یه خونه پدری داشتیم تهِ اون پایین مایینا. حالا بگم شما بلد نیستی. اونو فروختیم ۱۳۰ تومن، یه کم دادیم خواهره واسه جهاز و یه پراید خسته هم گرفتیم واسه داآشه که کار کنه عملی نشه، بقیه رو هم گفتیم چیکار کنیم؟ گفتن بورس.»
چهارمی را با آخرِ سومی روشن میکند: «یه رفیق داریم آبدارچیه توی شهرداری. یه روز گفت اگه پول داری بیا سهم بخریم. گفتم اون چه داستانیه؟ گفت بورسه دیگه. الان همه دور و بریای ما تو فک و فامیل و شهرداری دارن سهم میخرن میفروشن. درآمدش خوبه. گفت پسرخالهمم وانتشو فروخته زده تو این کار، وضعش خوب شده.»
خاکستر میتکاند: «شب رفتیم خونه به زنه گفتیم داستان اینه. خانمم بنده خدا چیزی نگفت. یعنی چیزی نمیدونست که بخواد بگه. راستش خود منم چیزی نمیدونستم. فقط چشممون به تلویزیون بود، دیدیم این میره اون میاد میگه راه مطمئن سرمایهگذاری بورسه و پولاتونو نبرید اینور اونور و بیارید سهام بخرید و بعدشم سهام عدالت رو واگذار کردن و دیدیم نه، الانه که همه پولدار شن ما بمونیم. خلاصه افتادیم تو کارش و برو کارگزاری و کد بگیر و سجام و کوفت و زهر مار، یه مبلغی از پول همون خونه رو که گفتم فروخته بودیم انداختم به کار و هر لحظه چشمم به موبایل و آقا از روزی که ما رفتیم تو این کار، همه چی قرمز شد. شما بگو یه سانتیمتر سبز. همهش قرمز. انگار خون بود جلو چشمام.»
آتش رسیده نزدیک فیلتر و حواسش نیست. میخورد به انگشتش، دستش را میکشد و تهسیگار را میاندازد: «خوار… سوزوند انگشتمونو. آره. بعدم که کرونا اومد و کاسبی هم اینجوری و خلاصه شرایط عالی دیگه. همهجوره دارن از همهطرف بهمون حال میدن. نمیدونیم کی فرصت کنیم جبران کنیم به امید خدا (میخندد).»
دوباره ماسک را میدهد بالا: «روزی که میخواستم بزنم تو کار بورس، خانمم سر صبونه حرف قشنگی زد. گفت ببین، ما بدبختیم، میریم تو این کار بدبختیمون دامن بقیه رو هم میگیره. راست گفت خداوکیلی. همینم شد. از اون ساعتی که ما سهام خریدیم، بورس یه روزِ خوش ندید. هی طرف اومد تو تلویزیون گفت بورس بالا و پایین داره و داریم گشایش میکنیم و نمیدونم داریم گشادش میکنیم و … . والا ما که هر چی دیدیم پایین بود و تنگی. نه بالا دیدیم، نه گشایش.»
دست میکند داخل جیب. پاکت خالی را درمیآورد. انگشتی داخلش میچرخاند. سیگار نیست. پاکت را مچاله میکند، همانجا میاندازد روی زمین. پاکت را درمیآورم، یک نخ تعارف میکنم، برمیدارد. فندک و تشکر و پک: «یعنی همیشه همینجوری بوده دیگه. از همون بختآزمایی بگیر بیا تا بورس، همیشه گفتن داداش شما پولتو بده، خیالت راحت باشه. شما هم پولو دادی و حالا بدو پاچهخاری این و اونو بکن که پولت برگرده. تو مملکت ما سیستم همینه. شما پولتو دو دستی میدی، بعد میدویی دنبالش.»
خاکستر، خودش میافتد و پک بعدی: «والا میگن قمار نکنید. داداش، قمار از این بالاتر؟ حالا باز توی قمار میگی شاید بردم، شاید باختم. ولی توی بورس «شاید بردم» نداره، قطعا میبازی. نه که بخوام بگم واسه رضای خدا پول آوردم تو بورس. نه، اصن چرا باید واسه رضای خدا باشه؟ مگه اون که الان وزیره، واسه رضای خدا شده؟ حقوق نمیگیره؟ نون نمیخوره؟ ولی خب گفتیم حلال بخوریم. باز میدونیم این پول میره یه جایی خرج خود همین مملکت میشه، ما هم مث بقیه جاهای دنیا آدم میشیم. ولی کو؟ هم پوله رفت، هم اعصاب و روانمون رفت، الانم به قرآن روم نمیشه تو صورت زنم نگاه کنم. همون پولو میذاشتم تو بالش زیر سرم، لااقل کمتر نمیشد. الان سرمایهگذاری کردیم مثلا، پولمون نصف شده. بابا خیلی احمقانهست به خدا.»
دوم.
– خندید گفت حاجآقا شما دیگه چرا؟ سرِ آخوندا هم مگه کلاه میره؟
لبخند میزند. صفحهای از باب «متاجر» شرح لمعه را دارد میخواند. به احترام حرفزدنمان، کتاب را میبندد اما انگشتش را میگذارد لای کتاب که صفحه را گم نکند. صدا از بلندگو میآید: «ایستگاه بعد، پیروزی». ماسک را روی صورتش جابهجا میکند: «حقیقتا توی سرمایهگذاری و درآمد، بحمدالله برای خیلیا بحث حلال و حروم قضیه مهمه. خب یه زمانی بود که مردم پولشون رو میدادن به کسی که توی بازار بود، کار میکرد، ماهی یه چیزی سود میداد. الان کاسبیها هم رونق سابق رو نداره، ضمن اینکه خیلیا این مدل سود به دلشون نمیشینه. حالا بحثای اعتقادی رو کاری نداریم. نُرم جامعه رو عرض میکنم.»
تسبیح پلاستیکی سادهی فیروزهایرنگ را دستش میگیرد و عبایش را که روی شانهاش افتاده مرتب میکند: «شأن طلبگی اقتضا نمیکنه آدم تجارت کنه. گرچه تجارت هم کار بدی نیست و کاملا شرعیه اما خب اینکه یک روحانی بخواد بیزینسمن باشه چندان چیز خوبی از توش درنمیاد. اما واقعیت ماجرا اینه که هزینههای این روزگار، کاری به این نداره که شما آخوندی، حزباللهی هستی، کافری، دین و ایمون داری، نداری … . من و شما از یه بقالی خرید میکنیم، قیمتا هم واسه جفتمون یکیه.»
– ایستگاه بعد، میدان شهدا.
«ما یه صندوق فامیلی داریم، از همینا که خانمای فامیل دور هم جمع میشن پول میذارن قرعهکشی میکنن هر ماه به یکی وام میدن. خانم بنده هم ماهیانه پول میداد تا اینکه نوبتمون شد. عدد زیادی نبود ولی بالاخره بد هم نبود. توی اون مقطع واقعا لنگ پول نبودیم. من به خانمم گفتم با این مبلغ برای خودت طلا بخر ولی همسرم کلا اهل طلا و جواهر نیست. گفت توی اینستاگرام و تلویزیون و اینا میگن الان بورس خیلی خوبه. گفتم بذار یه پرس و جویی بکنیم، بیگدار به آب نزنیم. از هر کسی سوال کردیم، دیدیم ظاهرا سرمایهگذاری خوبیه. البته طبیعتا مثل هر کار دیگهای نیاز به دانش و اطلاعات داره ولی خب ما به صورت حرفهای نگاه نمیکردیم که محل درآمدمون باشه. من و خانمم هر دو معلمیم، گفتیم حالا یه سودی هم باشه، به عنوان پسانداز بهش نگاه کنیم.»
– ایستگاه بعد، دروازه دولت.
«خب دولت هم تشویق میکرد، واقعا جنب و جوشی بود اگر خاطرتون باشه. دولتیا میگفتن، اقتصاددانا میگفتن. البته انصافا خیلیا هم همون موقع میگفتن اگر اینکاره نیستید وارد این بازار نشید ولی خب مردم مثل بنده و شما، معمولا کاری به هشدار ندارن. اون بُعد ترغیب و تشویق رو بیشتر میبینن.»
– ایستگاه بعد، میدان انقلاب اسلامی
«بالاخره ما هم مثل بقیه، داخل سایت سجام ثبت نام کردیم و کد گرفتیم و یه مقدار سهام خریدیم. هر روز با اپلیکیشن هم چک میکردیم، یه روز خوب بود، یه روز نبود. یکی دو تا عرضه اولیه خریدیم که خوب بود ولی به مرور، کاملا رو به پایین شد. یه روز سرم پایین بود توی گوشی، پیشخدمت مدرسه یه سید باصفاییه، اومد چای گذاشت جلوم دید اخمام تو همه، گفت چی شده حاج آقا؟ گفتم والا ضرر کردیم آقا سید. خندید گفت حاجآقا شما دیگه چرا؟ سرِ آخوندا هم مگه کلاه میره؟ (میخندد)»
– ایستگاه بعد، شادمان
«مسأله اینه که واقعا مردم به حرف دولتیا و تلویزیون اعتماد میکنن. فقط هم درباره بورس نیست. شما نگاه کنید سر قضیه موسسات مالی هم همین بود، سر کرم حلزون هم همین بود. خب اگه مردم ما نتونن به جایی مثل صداوسیما اعتماد کنن، میرن سراغ بیبیسی و من و تو و هزار جای دیگه. از طرفی واقعا به مسئولا اعتماد کردن. حقشون این نیست. من هم قبول دارم که بازار سرمایه فراز و نشیب داره اما اینکه کلا توی نشیب باشه یه مقدار به نظر میرسه سوء مدیریته. حالا ما که سپردیم به خدا، پول زیادی هم نذاشتیم اما حقیقتا خیلیا به غلط، کل سرمایه زندگیشونو گذاشتن توی این کار و از دست رفتن اعتماد اینها، آسیب کمی نیست. به هر حال فکر میکنم به نوعی باید جبران بشه.»
– ایستگاه بعد، میدان آزادی
سوم.
– الان سود بوس بیشتر از بورسه.
«من که مجردم برام مهم نیست». پرده اتاق را تاریک میکند، تلفنِ روی میزش زنگ میخورد: «سلام. نه هنوز، تا فردا اعلام میکنیم ایشالا».
– قرار بوده گوشت بدیم قیمت تعاونی، نرسیده. بچهها پیگیرن. داشتم چی میگفتم؟
میآیم بگویم گفتید شما مجردید و برایتان مهم نیست ولی نمیگذارد و سر حرفش را میگیرد: «آره، نه اینکه حالا مهم هم نباشه ولی اونجوری نیست که بگم وای زندگیم از هم پاشید و فلان شد و الان خودکشی میکنم. ولی ضرر، ضرره. تلخه. میدونید؟ کار کارمندی اینجوری نیست که بگم الان فلانقدر ضرر کردم خب فدای سرم، از مشتری میگیرم جبران میشه. ما چشممون به آخر ماهه که اساماس حقوق بیاد ببینیم چند چندیم. یعنی میخوام بگم درآمد ثابت، زیاد جای ریسک نداره. هر چی هم که مثلا تونستم جمع و جور کنم، با وام و اینجور چیزا بوده.»
تلفن را برمیدارد: «آقای مجیدی، دوتا چای لطف میکنی؟ مرسی».
دستم میرود سمت مویزهای روی میز. دوتا برمیدارم. داستان بورسیاش را میپرسم. مقنعهاش را مرتب میکند: «والا منم مث بقیه اونایی که شاکیان، همین اواخر جذب این بازار شدم. چند سال قبل، شوهرخواهرم توی این کار بود و خدا رو شکر درآمد خوبی هم داشت. این اواخر که جو بورس و بورسبازی زیاد شد و ملت افتادن به کد بورسی گرفتن و سهام خریدن، من به شوهرخواهرم گفتم چه جوریاست؟ گفت تهِ این مدل سرمایهگذاری و جوگیری مردم چیز خوبی نیست چون این کار مث همه کارا بلدی میخواد. گفت اگر هم میخوای پول بذاری، همه سرمایهتو نریز تو بورس. یه ذره رو بنداز تو کار، اگه دیدی میتونی و جواب میده، بیشترش کن.»
آقای مجیدی چای را میآورد میگذارد جلویمان. زیر لب تشکر میکنم.
«خلاصه منم پول زیادی نداشتم. گفتم یه وام میگیرم، سهام میخرم، با سودش هم قسط میدم، هم تهش یه چیزی میمونه میذارم کنار واسه روز مبادا. اینور و اونور دنبال وام گشتم، یکی از دوستام کارمند بانکه، گفت بیا بانک ما درخواست بده، وام کالا بگیر. خلاصه رفتم و درخواست دادم و خود دوستم ضامنم شد و فاکتوربازی و فاکتورسازی و اینجور چیزا، بعد از چند روز وام اومد به حسابم، منم صاف رفتم سهام خریدم و مث بقیه، سربهموبایل شدم که ببینم روزی چقدر میره رو پولم.»
موبایلش زنگ میخورد. آهنگ فیلم «پدرخوانده» است. دکمه بغلش را فشار میدهد، از صدا میافتد. ولی هنوز در حال تماس است. زیرچشمی نگاه میکنم، روی صفحه موبایل نوشته «My Love»: «آقایی که شما باشی، چند وقت خوب بود و ما هم عضو یه سری کانال شده بودیم که مثلا آموزش میدادن و پیشبینی میکردن و از این حرفا، ورد زبونمون هم شده بود «خکوفت» و «بدرد» و «غزهرمار» که بخریم و بفروشیم، کمکم دیدیم نه، شوهرخواهره انگار راست میگفت. تهش چیز خوبی نیست و داره هی قرمز و قرمزتر میشه و ما هم نابلد. یه مقداری فروختم و البته هنوز یه کم دیگه پول نگه داشتم تو بورس ولی دیگه مثل قبل فعالیت نمیکنم چون ضرر کردم. البته اینم قبول دارم که نباید اینجوری مردم بیگدار به آب میزدن ولی یه سوال: بین این همه برنامه بدردنخور که از بیست تا کانال تلویزیون و بیست تا شبکه رادیویی پخش میشه با این همه کارشناسای جورواجور، وقتی دیدن مردم دارن میرن سمت بورس، چند ساعت برنامه گذاشتن کارشناس آوردن به مردم یاد بدن که باید چیکار کنن؟ خب منِ نابلد باید از کجا یاد میگرفتم؟ چطور هی میگن برق رو درست مصرف کنید، آب رو هدر ندید، ولی هیچکس نمیاد بگه پولتونو هدر ندید؟ این مدیریت پولی و مالی رو منِ جوون و اون سالمند باید از کجا یاد بگیریم؟»
دوباره زنگ میخورد. اینبار یک «ببخشید» میگوید و جواب «My Love»اش را با لحن و صدای بچگانه میدهد: «جونم عچقم. معلومه که میام. کلاست تموم شد؟ اوهوم. بوس بدی شاید برات بگیرم. ممممم، باشه. ندادی که. ماچ دیگه. قربونت برم من نخودی. خدافظ.»
– خواهرزادهمه. ۵ سالشه. دور از چشم مامانش زنگ زده میگه سر راه چیپس بگیر بیار. همه کاراشم با یه بوس راه میندازه. الان انگار سود بوس از سود بورس بیشتره (میخندد).
منبع: ایسنا
دیدگاه ها :