«حبیب رضازاده» از فعالان سیاسی اجتماعی استان تهران در مطلب طنزی از سلسله «طنزهای سیاسی، اجتماعی تلخ» به جایگاه انتخابات در کشور و استان اشاره دارد که به صورت اختصاصی برای پایگاه اطلاع رسانی «راوی امروز» نوشته شده است.
به گزارش راوی امروز، متن کامل این طنز تلخ چنین است:
«روستا آنقدر شلوغ شده بود که خر صاحبشو نمی شناخت؛ نه اینکه بخوام ضرب المثل بگم ها، واقعا هم توی این مدت چهار خر، چهل بار صاحبشونو گم کرده بودن و به هر طویله ای سرک می کشیدن.
داشتم میگفتم که روستامون توی این چند روز آنقدر شلوغ شده بود که نگو و نپرس.
مردم میگفتن کدخدا قراره انتخابات بیاره روستا، البته مردم هم نمیدونستن انتخابات چیه و بخاطر همین هم خیلی شوق داشتن انتخاباتو ببینن.
انتخابات اونقدر برای مردم جذاب شده بود که خیلی از زن های روستا هر صبح جلو خونشونو آب و جارو میکردن که اگه یه موقع کدخدا انتخاباتو از کوچه اونا آورد روستا آبروشون نره، یا مردها هم کلی گاو و گوسفند آماده قربونی جلو انتخابات کرده بودن.
هیچکس جز خود کدخدا تا حالا انتخابات ندیده بود، اونم انگاری توی شهر شنیده بود انتخابات خیلی خوبه و هر کی پیروز انتخابات بشه، محبوب مردم هست یا برعکس. کدخدا هم پیر شده بود و درست نمیتونست فکر کنه.
بین پسرای روستا سر اینکه کی میتونه دل انتخابات را ببره، شرط بندی شده بود. البته همین موضوع بین دخترای روستا هم بودا، چون در مورد زن و مرد بودن انتخابات هم هیچکس، اطلاع موثقی نداشت.
کدخدا همه جا گفته بود برنده انتخابات اونیه که دل بیشتر مردم روستا را به دست بیاره، به همین خاطر هم هرکسی با هر هنری که داشت شروع به دلبری از مردم روستا می کرد.
تا زمانیکه انتخابات برسه به روستای ما، هر شب یه جایی شام مهمون بودیم و تا دلمون میخواست، میخوردیم. روزها هم از شیرین کاری خیلی ها که می خواستن با دلبری از بیشتر مردم، انتخابات را برا خودشون کنن، سرمون گرم بود.
یادمه که یکی از بزرگای روستا وسط میدون روستا برای دلبری کردن، با سر راه می رفت یا اون یکی چندتا خرو رو دوشش می انداخت و بلند می کرد.
خلاصه که همه روستا در شوق تصاحب انتخابات سنگ تموم گذاشته بودن.
شاید باورتون نشه اما تا روزی که انتخابات وارد روستا بشه، اوضاع روستا خیلی خوب بود. انقدر خوب که وقتی کدخدا گفت فردا وقت انتخاباته، روستا از شادی منفجر شد.
فردا صبح، مردم کدخدا را دیدن که با یک جعبه بزرگ می رفت سمت میدون روستا، مردمم دنبالش راه افتادن که ببینن توی صندوق چیه.
کدخدا توی میدون روستا صندوق گذاشت زمین و با دمیدن توی سوت، خبر از شروع انتخابات داد.
اما مردم گیج گیج همدیگرو نگاه می کردن و بازهم همدیگرو نگاه میکردن، راستش مردم دنبال یه انتخابات خوشگل بودن نه یه جعبه.
کدخدا که الحق والانصاف آدم دانشمندی بود، گفت: چرا گیجید بیاید رای بندازید توی صندوق تا برنده انتخابات مشخص بشه.
راستش مردم که از رای و ربطش به صندوق و انتخابات سر در نمیاوردن، یکصدا گفتن: انتخابات برای پسر کدخدا باشه، چون هم گنده بود، هم اینکه با کلی شام و رو سر راه رفتن تونسته بود با اختلاف زیاد دل و قلوه نصف روستا را ببره.
همین موقع بود که یه آدم احمق و کودن از گوشه میدون داد میزد: مردم انتخاباتو به غذا و هیکل گنده واگذار نکنید، چون این جوری روستا عقب می مونه.
اما مردم بی توجه به چرت و پرت های اون خرفت و کودن، انتخابات را برازنده پسر کدخدا اعلام کردند و رفتن خونشون».
دیدگاه ها :