صورت مادر گریه میکرد و پدر با یک عالم کاغذ، پرونده و عکس بالای سر فرزند ایستاده بود، ۱۲سال پیش بود. در روزنامه گزارشش با این تیتر منتشر شد «۲۶۹ روز دست و پا زدن در میان مرگ و زندگی»...
به گزارش راوی امروز، «پول ناچیزی به ما دادند و گفتند بروید، این دیه بچهتان و پرونده را بستند. نه گفتند چه کسی شلیک کرد، نه گفتند چرا شلیک کرد. مگر پسر ۱۶ ساله چه کار کرده بود؟»
آن شب را نه محسن که حالا روی تخت بیمارستان افتاده و سرش روی بالش کج شده، از یاد برده، نه پدرش «رحمتالله» که ۱۲سال دنبال پرونده پزشکی و قضائی پسرش است و نه مادرش «فاطمه» که آدرس تمام بیمارستانهای شهرشان را بلد شده است.
سهشنبه ۲۵ اسفند سال ۸۵؛ منطقه زیتون کارمندی اهواز؛ شب چهارشنبهسوری بود و مردم به خیابانها آمده بودند، غروب روی شهر افتاده بود که خانواده صفایی با خودرو شروع کردند به گشتزدن در خیابانها و آخر، سر از زیتون کارمندی درآوردند، مردم مشغول آتشبازی بودند، آنها هم پیاده شدند، محسن کنار مادرش بود که ناگهان به میان جمعیت رفت اما جمعیت یکباره شروع کرد به شعاردادن و بعد صدای شلیک چندین گلوله آنها را پخش کرد. پدر و مادر دست دخترشان محبوبه را گرفتند و دنبال محسن رفتند، خبری از او نشد. یک ساعتی نگذشته بود که صدای موبایل محبوبه بلندشد، فردی پشت خط خبر داد محسن بیمارستان است، تیر خورده است.
از شب چهارشنبهسوری سال ۸۵ محسن خاطره ۱۶سال زندگی عادی را قاب کرد و روی دیوار مغزش آویخت. از همان روز بود که زندگیاش آرام به سمت ویرانی رفت. محسن را همان شب به بیمارستان نفت اهواز بردند. پدر کارمند شرکت نفت بود و محسن در ساعتهای اول هوشیاری این را به اورژانس گفته بود. ساعت از ۱۰ گذشته بود که او را بستری کردند. خانم و آقای صفایی فکرش را هم نمیکردند اینها آخرین دقایقی است که پسرشان میتواند دست و پایش را تکان دهد، آخرین لحظاتی است که او حرف میزند، نگاه میکند و میشنود. عقربههای ساعت جان کندند تا به ۱۲ رسیدند. آن ساعت، پایان محسن بود، همان موقع که آبدهانش کفی شد، سرش کج روی بدن افتاد و دندانهایش به هم قفل شدند. موهایش را تراشیدند، آنجا که گلوله خورده بود، سخت خونریزی میکرد، دایی انگشتش را در دهان گیر داد، نکند دندانهای خواهرزادهاش بشکنند.
«آن شب هیچکدام از پزشکان باور نمیکردند گلولهای به سرش خورده، میگفتند ساچمه است، وسایل آتشبازی است، چیزی نیست، صبح عملش میکنیم. حالش که بد شد، سرش که کج افتاد و تشنج که کرد، ماجرا عوض شد. دویدیم سمت اتاق سیتیاسکن. گفتند گلوله است، گلوله پشت گوش سمت راست سرش نشسته بود. همان گلوله لعنتی.»
صورت چینخورده پدر حرف زیاد دارد، واژهها از دهانش بیرون نمیآیند، چشمها، خطهای پیشانی، چینهای فرورفته در صورت آفتابسوختهاش، زبانند: «تازه میخواست عید شود، چند روز مانده بود به بهار و ما در بیمارستان بودیم، محسن را ساعت۱۲ شب به اتاق عمل بردند و ساعت ۴ بعدازظهر روز بعد بیرون آوردند، خانم دکتری عملش کرد، بعد از عمل گفت که چند بار وسط جراحی دست کشیده، ناامید شده، اما دوباره برگشته است. محسن زنده اما با یک عالم ضایعه از اتاق عمل بیرون آمد.» تیر در جایی که خورده بود، عملکرد سمت چپ بدن، یعنی دست و پا و گوش و چشم را مختل کرده بود، کنترل آن بخش در اختیارش نبود. محسن آن روزها را یادش نمیآید، پدر و مادر اما آن لحظهها را زندگی نکردند، هزار بار جان دادند. محسن ۳۷روز را در بیمارستان گلستان اهواز که برای جراحی به آنجا منتقل شده بود، بستری شد، بدون آنکه ذرهای از آنچه بر او گذشته است، در یادش بماند، او چهار ماه در کما بود: «پرستاران بیمارستان به ما گفتند او را به تهران بیمارستان شرکت نفت ببرید، آنجا امکاناتش خوب است. خدا خیرشان بدهد، محسن را به تهران آوردیم. با اینکه پرواز برای او خطرناک بود، مسئولان شرکت نفت برای او تیم پزشکی را در نظر گرفتند و با هواپیما به تهران منتقل کردند.»
نخستین ملاقات، پاییز ۸۶
زمستان سال ۸۶ نشده بود که نخستین بار محسن را روی تخت آیسییو مردان بیمارستان شرکت نفت دیدم. پسری بود پوست به استخوان چسبیده، زندگی نباتی را شروع کرده و مغزش بشدت آسیب دیده بود. صورت مادر گریه میکرد و پدر با یک عالم کاغذ، پرونده و عکس بالای سر فرزند ایستاده بود، ۱۲سال پیش بود. در روزنامه گزارشش با این تیتر منتشر شد «۲۶۹ روز دست و پا زدن در میان مرگ و زندگی»، عکسهایی از ۱۶ سالگی محسن و وضعیت او در زندگی نباتی هم به گزارش اضافه شد. روزنامه حالا، رنگ زرد کهنگی گرفته و گوشههایی از آن پاره شده است. آقای صفایی همان سال دو نسخه از روزنامه را گرفت و همه جا با خود برد.
پدر دستبردار پرونده نبود، چند بار به او تذکر داده بودند که دیگر پیگیر نشود، اما او همچنان دست به دامان این مسئول و آن مسئول میشد، آخرش چه شد: «۱۲سال گذشته و هیچ نتیجهای نگرفتیم، کسی که بعدا پرونده را بررسی میکرد، از روی گلوله فهمید مربوط به کلت ماکاروف بود، شمارهاش را هم درآوردند، حتی به ما گفت مربوط به کدام ارگان است. محسن همچنان در بیمارستان بود. از زندگی نباتی جان سالم به در برده بود. یکسال و سه ماه میگذشت که حالش وخیم شد. دوباره اورژانسی به بیمارستان منتقل و درمانش شروع شد؛ این بار به دلیل خطای پزشکی. در یکی از دهها جراحی که روی مغز و شکمش انجام شده بود، سیمی در بدنش جا ماند، وضع از قبل هم بدتر شد. پدر محسن همان موقع گفته بود که بخشی از جمجمه پسرش به شکم منتقل شده بود و دیگر زمان آن رسیده بود که به سرش برگردد اما درست در همان روزها، محسن دچار تب شدیدی شد تا اینکه در نهایت در سونوگرافی مشخص شد یک سیم راهنما داخل سیاهرگش جا مانده است. پدر حالا میگوید که محسن آن زمان، بعد از فیزیوتراپیهای فراوان، میتوانست کمی بدنش را تکان دهد اما هنوز چشم راستش نمیدید و چشم چپش تنها میتوانست نقطه صفر را ببیند. اینبار هم عملش کردند.
دو سال بعد، خانواده به گچساران کوچ کرد، پدر انتقالی گرفت و پنجسال فیزیوتراپها و گفتاردرمانها همدم محسن شده بودند. بعد از این دوره، محسن کمی میتوانست راه برود، کمی دستهایش را تکان دهد، کمی حرف بزند. «ما خواهرها راه رفتن را یادش دادیم، نشستن را. سرش راست نمیشد، این قدر با او تمرین کردیم تا کمی توانست بنشیند. دکترها وسیلهای برایش ساخته بودند مثل کفش. وقتی تنش میکرد، مثل آدم آهنی میشد، با آن کمی راه میرفت. شب و روز تمرینش میدادیم. کمی بهتر شده بود. خدا مسئولان شرکت نفت را خیر دهد، این هزینهها را پرداخت میکردند، اگر آنها نبودند، ما چه میکردیم. پدرم حتی درست و حسابی نمیتوانست سرِ کار برود و همهاش درگیر محسن بود.» آنجا برایش اتاق بیمارستانی درست کرده بودند.
محبوبه خواهر بزرگتر است. در آن شب لعنتشده، ۱۸سال داشت و حالا ۳۰سال دارد: «پنج سالمان که در گچساران تمام شد. پدر به اصفهان انتقالی گرفت. رفتیم شاهینشهر اصفهان. آنجا پر است از کارمندان شرکت نفت که از اهواز انتقالی گرفتهاند. آنجا هوایش بهتر از اهواز بود. پدر دلش نمیخواست به شهر بزرگی برویم.» گلولهای که وارد سر محسن شد، ضایعهای ایجاد کرد که باعث شد مایع مغزی نخاعی در جمجمه جمع شود. پزشکان برایش شانت وصل کردند؛ لولهای نازک که بخشی از آن در مغز قرار میگیرد و بخشی در معده تا مایع از مغز وارد معده و در نهایت از طریق ادرار دفع شود. در تمام این سالها، محسن با همین شانت زندگی میکرد تا اسفند پارسال که پایش پیچ خورد و روی همان بخشی که شانت قرار گرفته زمین خورد. از همان موقع سردردهایش شروع شد، هر چه دکتر بردند کسی نفهمید ماجرا چیست. یک شب تشنج کرد، کف بالا آورد، او را به یکی از بیمارستانهای اصفهان بردند، گفتند شانت عفونی شده، عوضش کردند و محسن دوباره به کما رفت. بعدا که به هوش آمد، شکمش متورم شده بود. او را به تهران آوردند، همان بیمارستان شرکت نفت و بعدها معلوم شد که تورم شکم از وسیلهای است که هنگام جراحی در اصفهان، در بدنش جا مانده. همین شد تا دومین خطای پزشکی در پرونده درمانی محسن ثبت شود: «همان موقع که این اتفاق افتاد باید میرفتیم، نمیماندیم، اشتباه کردیم.»
مادر دور میزی در رستوران بیمارستان عرفان نشسته و به حرفهای همسر و دخترش گوش میدهد. آقای صفایی، عیال صدایش میکند: «عیال این قبض را بگیر، عیال من بروم به محسن سر بزنم، عیال … عیالش رنگ به چهره ندارد. چهارماه آخر را در تهران گذراندهاند، چهارصد کیلومتر دورتر از خانه و تمام این چهار ماه، فقط مسیر بیمارستانها را یاد گرفته و امامزادهها را: «در این مدت هر چه امامزاده در تهران بود رفتیم. دیگر خسته شدیم، بلایی نبود سر پسرمان نیاید.»
حالا چند روزی است که محسن در بخش آیسییو اورژانس بیمارستان عرفان بستری است، از بیمارستان نفت او را به اینجا منتقل کردهاند، شانت مغزیاش را بیرون آوردهاند، چند روزی میشود. لولهای از سرش بیرون آمده و به کیسهای میرسد، آنجا مایع مغزیاش است که جمع میشود، بدنش دیگر به شانتها جواب نمیدهد، پزشکان باید راهی پیدا کنند تا جای شانت، مسیر دیگری برای تخلیه مایع مغزی پیدا کنند. درِ آیسییو اورژانس به تخت او باز میشود و چارچوب درِ جیوهای، با هر بار باز و بسته شدن، چهره رنگپریده با ابروهای مشکیاش را قاب میگیرد و او هر بار در همان حالت است؛ سر کجشده روی بالش با لولههایی که به او وصل است و پانسمانهایی روی سر، چسبهایی روی گردن و سینه و کلی وسیله و لوله آویزان شده. نمیدانی خواب است یا بیهوش.
پدر سر تکان میدهد. مادر میگوید چشمش زدهاند، خواهر میگوید چارهای نداریم و محسن قبلا به آنها گفته که «خسته شدم، میخواهم خودم را بکشم. جوانیام رفت.»
«تا قبل از این عملِ آخر حرف میزد، البته به سختی. اما بعد از عمل دیگر حرف هم نمیتواند بزند، چندبار میخواست خودش را از روی تخت پرت کند پایین. از همان قسمتی که سرش آسیب دیده. تا به حال بالای بیستبار بیهوش شده، بیست، سیبار تشنج شدید داشته است. خودم هربار که اینطور میشود، کارم به بستری میکشد.»
چشمهای مادر، پر از اشک میشود: «چه کار کنیم، با خدا که نمیشود جنگید.» خواهر میگوید: «محسن که درس نخواند، مدرسه هم نرفت، چشم و گوش راستش نه میبیند و نه میشنود. دست و پای چپش حرکتی ندارد.»
اگر محسن اینطور نمیشد، محبوبه حالا باید کارهای عروسیاش را میکرد، قرار عروسی آبان بود و حالا او از این بیمارستان به آن بیمارستان، پدر و مادر را همراهی میکند. همسرش در اهواز انتظارش را میکشد، با خانهای آماده، در انتظار عروس: «فکر میکنید در این ۱۲سال ما زندگی کردیم؟ هیچ خوشی به دل ما ننشست.»
آنها حالا در انتظار جواب سیتیاسکن نشستهاند، گزینههای زیادی برای زنده ماندن محسن ندارند، باید ببینند مایع مغزی کجا جمع میشود، تخلیه میشود؟ نمیشود؟ و حالا همه چیز به همین ماجرا بستگی دارد. مادر دلش میخواهد یکبار دیگر، پسر را ببیند که راه میرود و سایه دراز میکند، دلش میخواهد او را سیر تماشا کند؛ پسر ۲۸سالهاش را که سرنوشتش از ۱۲سال پیش جور دیگری نوشته شد.»
منبع:ایسنا
دیدگاه ها :